شخصی نزد زرگری آمد و گفت: ترازویت را بده تا مقداری طلا وزن کنم. زرگر گفت: جارو ندارم، گفت من از تو ترازو خواستم نه جارو، گفت غربال ندارم، گفت مسخره میکنی یا خودت را به کری میزنی؟ گفت هیچکدام. آخر دست تو ارتعاش دارد من به تو ترازو بدهم دستت میلرزد و در حین وزن کردن طلا، مقداری بر زمین میریزد، آنگاه از من جارو میخواهی و بعد از جارو کردن غربال میخواهی تا خاک مخلوط طلا را جدا کنی از طلا.
«من ز اول دیدم آخِر را تمام / جای دیگر رو از اینجا والسلام هر که اول بین بود اعمی بود / هر که آخر بین چه با معنا بود
هر که اول بنگرد پایان کار / اندر آخر او نگردد شرمسار»
مولوی